محل تبلیغات شما

زندگی ما



آهای خوشگل عاشق آهای عمر دقایق
آهای وصله به موهای تو سنجاق شقایق
آهای ای گل شب‌بو آهای گل هیاهو
آهای طعنه زده چشم تو به چشمای آهو
دلم لاله عاشق آهای بنفشه تر
نكن غنچه نشكفته قلبم رو تو پرپر
من كه دل به تو دادم چرا بردی ز یادم
بگو با من عاشق چرا برات زیادم
آهای صدای گیتار آهای قلب رو دیوار
اگه دست توی دستام نذاری خدانگهدار خدانگهدا ر.
دلت یاس پراحساسه آی مریم نازم
تا اون روزی كه نبضم بزنه ترانه‌سازٍ ?
برات ترانه‌سازٍ ? تو آهنگی و سازم
بیا برات میخوام از این صدا قفس بسازم
آهای خوشگل عاشق آهای عمر دقایق
آهای وصله به موهای تو سنجاق شقایق
آهای ای گل شب‌بو آهای گل هیاهو
آهای طعنه زده چشم تو به چشمای آهو
دلم لاله عاشق آهای بنفشه تر
نكن غنچه نشكفته قلبم رو تو پرپر
من كه دل به تو دادم چرا بردی ز یادم
بگو با من عاشق چرا برات زیادم
آهای صدای گیتار آهای قلب رو دیوار
اگه دست توی دستام نذاری خدانگهدار خدانگهدا ر.


لطفا 1 دقیقه حوصله کنید و این شعر زیبا از فردوسی بزرگ رو بخونید :

چنین گفت کز شهر مازندران ____ یکی خوشنوازم ز رامشگران
اگر در خورم بندگی شاه را ____ گشاید بر تخت او راه را
برفت از بر پرده سالار بار ____ خرامان بیامد بر شهریار
بگفتا که رامشگری بر درست ____ ابا بربط و نغز رامشگرست
بفرمود تا پیش او خواندند ____ بر رود سازانش بنشاندند
به بربط چو بایست بر ساخت رود ____ برآورد مازندرانی سرود
که مازندران شهر ما یاد باد ____ همیشه بر و بومش آباد باد
که در بوستانش همیشه گلست ____ به کوه اندرون لاله و سنبلست
هوا خوشگوار و زمین پرنگار ____ نه گرم و نه سرد و همیشه بهار
نوازنده بلبل به باغ اندرون ____ گرازنده آهو به راغ اندرون
همیشه بیاساید از خفت و خوی ____ همه ساله هرجای رنگست و بوی
گلابست گویی به جویش روان ____ همی شاد گردد ز بویش روان
دی و بهمن و آذر و فرودین ____ همیشه پر از لاله بینی زمین
همه ساله خندان لب جویبار ____ به هر جای باز شکاری به کار
سراسر همه کشور آراسته ____ ز دیبا و دینار وز خواسته
بتان پرستنده با تاج زر ____ همه نامداران به زرین کمر



وطن پرنده ی پر در خون

وطن شکفته گله در خون

وطن فلات شهیدو شب

وطن خاکا به سر خون

وطن ترانه ی زندانی

وطن قصیده ی ویرانی

ستاره ها اعدامیان ظلمت

به خاک اگر چه میریزند

سحر دوباره برمیخیزند

بخوان که دوباره بخواند

این عشیره ی زندانی

گل سرود شکستن را

بگو که به خون بسراید

این قبیله ی قربانی

حرف اخر رفتن را

با دشخیمان اگر شکنجه

اگر بند است و شلاق و خنجر

اگر مسلسل و انگشتر

با ما طبار فدای

با ما غرور رهای

به نام اهن وگندم

اینک ترانه ی ازادی

اینک سرودن فردا

امروز ما امروز فریاد

فردای ماروز بزرگ میعاد

بگوکه دوباره میخوانم

با تمامی یارانم

گل سرود شکستن را

بگو که به خون میسرایم

دوباره با دلو جانمحرف اخر رفتن را

بگو به ایران بگو به ایران


ما گدایان خیل سلطانیم

شهربند هوای جانانیم

بنده را نام خویشتن نبود

هر چه ما را لقب دهند آنیم

گر برانند و گر ببخشایند

ره به جای دگر نمی‌دانیم

چون دلارام می‌زند شمشیر

سر ببازیم و رخ نگردانیم

دوستان در هوای صحبت یار

زر فشانند و ما سر افشانیم

مر خداوند عقل و دانش را

عیب ما گو مکن که نادانیم

هر گلی نو که در جهان آید

ما به عشقش هزاردستانیم

تنگ چشمان نظر به میوه کنند

ما تماشاکنان بستانیم

تو به سیمای شخص می‌نگری

ما در آثار صنع حیرانیم

هر چه گفتیم جز حکایت دوست

در همه عمر از آن پشیمانیم

سعدیا بی وجود صحبت یار

همه عالم به هیچ نستانیم

ترک جان عزیز بتوان گفت

ترک یار عزیز نتوانیم

 


روزه دارم من و افطارم از آن لعل لب است
آری افطار رطب در رمضان مستحب است
روز ماه رمضان، زلف میفشان که فقیه
بخورد روزه خود را به گمانش که شب است
زیر لب، وقت نوشتن همه کس نقطه نهد
این عجب! نقطه خال تو به بالای لب است
یا رب این نقطه لب را که به بالا بنهاد؟
نقطه هر جا غلط افتاد، مکیدن ادب است
شحنه اندر عقب است و، من از آن می‌ترسم
که لب لعل تو، آلوده به ماءالعنب است
پسر مریم اگر نیست چه باک است ز مرگ
که دمادم لب من بر لب بنت العنب است
منعم از عشق کند زاهد و، آگه نبود
شهرت عشق من از ملک عجم تا عرب است
گفتمش ای بت من، بوسه بده جان بستان
گفت: رو کاین سخن تو، نه بشرط ادب است
عشق آنست که از روی حقیقت باشد
هر که را عشق مجازی‌ست حمال‌الحطب است
گر صبوحی به وصال رخ جانان جان داد
سودن چهره به خاک سر کویش سبب است


*****


شاطرعباس صبوحی

 

یکی از بزرگان اهل تمیز

حکایت کند ز ابن عبدالعزیز

که بودش نگینی در انگشتری

فرو مانده در قیمتش جوهری

به شب گفتی از جرم گیتی فروز

دری بود از روشنایی چو روز

قضا را درآمد یکی خشک سال

که شد بدر سیمای مردم هلال

چو در مردم آرام و قوت ندید

خود آسوده بودن مروت ندید

چو بیند کسی زهر در کام خلق

کیش بگذرد آب نوشین به حلق

بفرمود و بفروختندش به سیم

که رحم آمدش بر غریب و یتیم

به یک هفته نقدش به تاراج داد

به درویش و مسکین و محتاج داد

فتادند در وی ملامت کنان

که دیگر به دستت نیاید چنان

شنیدم که می‌گفت و باران دمع

فرو می‌دویدش به عارض چو شمع

که زشت است پیرایه بر شهریار

دل شهری از ناتوانی فگار

مرا شاید انگشتری بی‌نگین

نشاید دل خلقی اندوهگین

خنک آن که آسایش مرد و زن

گزیند بر آرایش خویشتن

نکردند رغبت هنرپروران

به شادی خویش از غم دیگران

اگر خوش بخسبد ملک بر سریر

نپندارم آسوده خسبد فقیر

وگر زنده دارد شب دیر باز

بخسبند مردم به آرام و ناز

بحمدالله این سیرت و راه راست

اتابک ابوبکر بن سعد راست

کس از فتنه در پارس دیگر نشان

نبیند مگر قامت مهوشان

یکی پنج بیتم خوش آمد به گوش

که در مجلسی می‌سرودند دوش

مرا راحت از زندگی دوش بود

که آن ماهرویم در آغوش بود

مر او را چو دیدم سر از خواب مست

بدو گفتم ای سرو پیش تو پست

دمی نرگس از خواب نوشین بشوی

چو گلبن بخند و چو بلبل بگوی

چه می‌خسبی ای فتنه روزگار؟

بیا و می لعل نوشین بیار

نگه کرد شوریده از خواب و گفت

مرا فتنه خوانی و گویی مخفت

در ایام سلطان روشن نفس

نبیند دگر فتنه بیدار کس

 

بازرگانی را شنیدم که صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده خدمتکار شبی در جزیره کیش مرا به حجره خویش در آورد همه شب نیارمید از سخنهای پریشان گفتن که فلان انبازم به ترکستان و فلان بضاعت به هندوستان است و این قباله فلان زمین است و فلان چیز را فلان ضمین، گاه گفتی خاطر اسکندری دارم که هوایی خوشست باز گفتی نه که دریای مغرب مشوشست سعدیا سفری دیگرم در پیشست اگر آن کرده شود بقیت عمر خویش به گوشه بنشینم. گفتم آن کدام سفرست? گفت گوگرد پارسی خواهم بردن به چین که شنیدم قیمتی عظیم دارد و از آنجا کاسه چینی بروم آرم و دیبای رومی به هند و فولاد هندی به حلب و آبگینه حلبی به یمن و برد یمانی به پارس و زان پس ترک تجارت کنم و بدکانی بنشینم .

انصاف ازین ماخولیا چندان فرو گفت که بیش طاقت گفتنش نماند، گفت ای سعدی تو هم سخنی بگوی از آنها که دیده‌ای و شنیده‌ای گفتم

آن شنیدستی که در اقصای غور

بار سالاری بیفتاد از ستور

گفت چشم تنگ دنیا دوست را

یاقناعت پر کند یا خاک گور




    روزه دارم من و افطارم از آن لعل لب است
    آری! افطار رطب در رمضان مستحب است
    روز ماه رمضان، زلف میفشان که فقیه
    بخورد روزهٔ خود را به گمانش که شب است
    زیر لب، وقت نوشتن همه کس نقطه نهد
    این عجب! نقطه خال تو به بالای لب است
    یا رب! این نقطهٔ لب را که به بالا بنهاد؟
    نقطه هر جا غلط افتاد، مکیدن ادب است
    شحنه اندر عقب است و، من از آن می‌ترسم
    که لب لعل تو، آلوده به ماء العنب است
    پسر مریم اگر نیست چه باک است ز مرگ
    که دمادم لب من بر لب بنت العنب است
    منعم از عشق کند زاهد و، آگه نبود
    شهرت عشق من از ملک عجم تا عرب است
    گفتمش ای بت من، بوسه بده جان بستانگفت
    : رو کاین سخن تو، نه بشرط ادب است
    عشق آنست که از روی حقیقت باشد
    هر که را عشق مجازیست حمال الحطب است
    گر صبوحی به وصال رخ جانان جان دا
    دسودن چهره به خاک سر کویش سبب است




 

برآمد باد صبح و بوی نوروز

به کام دوستان و بخت پیروز

مبارک بادت این سال و همه سال

همایون بادت این روز و همه روز

چو آتش در درخت افکند گلنار

دگر منقل منه آتش میفروز

چو نرگس چشم بخت از خواب برخاست

حسد گو دشمنان را دیده بردوز

بهاری خرم است ای گل کجایی

که بینی بلبلان را ناله و سوز

جهان بی ما بسی بوده‌ست و باشد

برادر جز نامی میندوز

نکویی کن که دولت بینی از بخت

مبر فرمان بدگوی بدآموز

منه دل بر سرای عمر سعدی

که بر گنبد نخواهد ماند این گوز

دریغا عیش اگر مرگش نبودی

دریغ آهو اگر بگذاشتی یوز


ای گلتازه که بویی ز وفا نیست تورا

وحشی بافقی


ای گل تازه کهبویی ز وفا نیست تورا . خبر از سرزنش خار جفا نیست تورا

رحم بر بلبل بی برگ و نوا نیست تورا .التفاتی به اسیران بلا نیست تو را

 

ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست تورا

با اسیر غم خود رحم چرا نیست تورا؟

 

فارغ از عاشق غمناک نمی باید بود. جان من، اینهمه بی باک نمی باید بود

همچو گل چند به روی همه خندان باشی؟ . همره غیر به گلگشت و گلستان باشی؟

 

هر زمان با دگری دست و گریبان باشی؟

زان بیاندیش که از کرده پشیمان باشی ؟

 

جمع با جمع نباشند و پریشان با شی. یاد حیرانی ما آری و حیران باشی

ما نباشیم، که باشد که جفای تو کشد؟ . . .به جفا سازد و صد جور برای تو کشد؟

 

شب بهکاشانه ی اغیار نمی باید بود

غیررا شمع شب تار نمی باید بود

 

همه جا با همهکس یار نمیباید بود . یار اغیار دل آزار نمی باید بود

تشنه ی خون منزار نمیباید بود . تا به این مرتبه خونخوار نمی باید بود

 

مناگر کشته شوم باعث بد نامی توست

موجبشهرت بی باکی و خود کامی توست

 

دیگری جز تو مرا اینهمه آزار نکرد . جز تو کس در نظر خلق مرا خار نکرد

آنچه کردی تو به من هیچ ستمکار نکرد . هیچ سنگین دل بیداد گر این کار نکرد

 

این ستمها دگری با من بیمار نکرد

 هیچکس اینهمه آزارمن زار نکرد

 

گر ز آزردن من هست غرض مردن من . . .  مردم،آزار مکش از پی آزردن من

جان من سنگدلی، دل به تو دادن غلط است . بر سر راه تو چون خاک فتادن غلط است

 

چشم امید به روی تو گشادن غلط است

 روی پر گرد ( برگرد)  به راه تو نهادن غلط است

 

رفتن اولی است ز کوی تو، ستادن غلط است . جان شیرین به تمنای تو دادن غلطاست

تو نه آنی که غم عاشق زارت باشد . . . چون شود خاک بر آن خاک گذارت باشد

 

مدتیهست که حیرانم و تدبیری نیست

 عاشق بی سر و سامانم و تدبیری نیست

 

از غمت سر بهگریبانم و تدبیری نیست . خون دل رفته به دامانم و تدبیری نیست

از جفای توبدینسانم و تدبیری نیست. چه توان کرد؟ پشیمانم و تدبیری نیست

 

شرحدرماندگی خود به که تقریر کنم؟

عاجزم،چاره ی من چیست؟ چه تدبیر کنم؟

 

نخل نو خیز گلستان جهان بسیار است . گل این باغ بسی، سرو روان بسیار است

جان من، همچو تو غارتگر جان بسیار است . ترک زرین کمر موی میان بسیار است

 

بالب همچوشکر،تنگ دهان بسیاراست

 نه که غیر از توجوان نیست، جوان بسیار است

 

دیگری اینهمه بیداد به عاشق نکند . . . قصد آزردن یاران موافق نکند

مدتی شد که درآزارم و میدانی تو . به کمند تو گرفتارم و میدانی تو

 

از غمعشق تو بیمارم و میدانی تو

داغعشق تو به جان دارم و میدانی تو

 

خون دل از مژهمیبارم و میدانی تو . از برای تو چنین زارم و میدانی تو

از زبان توحدیثی نشنودم هرگز . . . از تو شرمنده ی یک حرف نبودم هرگز

 

مکن آن نوع که آزرده شوم از خویت

 دست بر دل نهم و پابکشم از کویت

 

گوشه ای گیرم و منبعد نیایم سویت.نکنم بار دگر یاد قد دلجویت

دیده پوشم ز تماشای رخ نیکویت . سخنی گویم و شرمنده شوم از رویت

 

بشنو این پند و مکن قصد دل آزرده ی خویش

ورنه بسیار پشیمان شوی از کرده ی خویش

 

چند صبح آیم و از خاک درت شام روم؟ . از سر کوی تو خود کام به ناکام روم؟

صد دعا گویم و آزرده به دشنام روم؟ . از پی ات آیم و با من نشوی رام روم؟

 

دور دور از تو من تیره سر انجام روم

 نبود زهره که همراهتو یک گام روم

 

کس چرا اینهمه سنگین دل و بدخو باشد؟ . . . جان من، این روشی نیست که نیکوباشد

از چه با مننشوی یار، چه می پرهیزی؟ . یار شو با من بیمار، چه می پرهیزی؟

 

چیستمانع ز من زار، چه می پرهیزی؟

 بگشا لعل شکربار، چه می پرهیزی؟

 

حرف زن ای بتخونخوار، چه می پرهیزی؟ . نه حدیثی کنی اظهار، چه می پرهیزی؟

که تورا گفت بهارباب وفا حرف مزن؟ . . . چین بر ابرو زن و یکبار به ما حرف مزن؟

 

درد من کشته ی شمشیر بلا می داند

 سوز من سوخته ی داغجفا می داند

 

مسکنم ساکن صحرای فنا می داند . همه کس حال من بی سر و پا میداند

پاکبازم، همه کس طور مرا می داند . عاشقی همچو منت نیست، خدا میداند

 

چاره ی من کن و مگذار که بیچاره شوم

سر خود گیرم و از کوی تو آواره شوم

 

از سر کوی تو با دیده ی تر خواهم رفت . چهره آلوده به خوناب جگر خواهم رفت

تا نظر میکنی از پیش نظر خواهم رفت. گر نرفتم ز درت شام، سحر خواهم رفت

 

نه که این بار چو هر بار دگر خواهم رفت

 نیست باز آمدنم بازاگر خواهم رفت

 

از جفای تو من زار چو رفتم، رفتم . . . لطف کن لطف که این بار چو رفتم، رفتم

چند در کوی توباخاک برابر باشم؟ . چند پامال جفای تو ستمگر باشم؟

 

چندپیش تو به قدر از همه کمتر باشم؟

از توچند ای بت بد کیش مکدر باشم؟

 

میروم تا بسجودبت دیگر باشم . باز اگر سجده کنم پیش تو کافر باشم

خود بگو کز توکشم ناز و تغافل تا کی؟ . . . طاقتم نیست از این بیش، تحمل تا کی؟

 

سبزه ی دامن نسرین تورا بنده شوم

ابتدای خط مشکین تورا بنده شوم

 

چین بر ابرو زدن و کین تورا بنده شوم . گره ابروی پر چین تورا بنده شوم

حرف نا گفتن و تمکین تورا بنده شوم . طرز محبوبی و آیین تورا بنده شوم

 

الله، الله، ز که این قاعده آموخته ای؟

کیست استاد تو، اینها ز که آموخته ای؟

 

اینهمه جور کهمن از پی هم می بینم . زود خود را به سر کوی عدم می بینم

دیگران راحت ومن اینهمه غم می بینم . همه کس خرم و من درد و الم می بینم

 

لطفبسیار طمع دارم و کم می بینم

 هستم و آزرده و بسیار ستم می بینم

 

خرده بر حرفدرشت من آزرده نگیر. . . حرف آزرده درشتانه بود، خرده مگیر

آنچنان باش که من از تو شکایت نکنم . از تو قطع طمع لطف و عنایت نکنم

 

پیش مردم ز جفای تو حکایت نکنم . همه جا قصه ی درد تو روایت نکنم

دیگر این قصه ی بی حد و نهایت نکنم. خویش را شهره ی هر شهر و ولایت نکنم

 

خوش کنی خاطر وحشی به نگاهی، سهل است

سوی تو گوشه ی چشمی ز تو گاهی سهل است

 

                                                       وحشی بافقی



تقدیم به آنکه آفتاب مهرش در آستان دلم هرگز غروب نخواهد کرد.
امشب تمام ستارگان آسمان گریه می کنند
امشب تمام مرغان آسمان اشک می ریزند
امشب اشکی از چشمی میچکد
امشب قلبی می شکند
و این صدای شکستن است که به آسمانها می رود
اما نمیدانم چرا به گوش خدا نمی رسد؟
من صدای در هم شکستن قلبم را با گوشهایم شنیدم
و فکر می کنم که اولین کسی باشم که صدای در هم شکستن قلبم را با گوشهایم شنیده باشم
نمی دانم خدایی هست؟
اگر هست که خدای خاموشیست
از این همه خاموشی قلبم می گیردودوست دارم فریاد بکشم
آخر با که بگویم درد این قلب شکسته را؟
آخر با که بگویم قلب من عاشق قلبیست که با سنگ بیابان هم فرقی ندارد
قلب من عاشق قلبیست که اصلا" قلب نیست
دلم می خواهد آنقدر فریاد بکشم تا صدای فریادم قلب خدا را به لرزه در آورد
دلم می خواهد فریاد بکشم و دیوانه وار به خدا بگویم:
آخر که خدای خوب من ،
چطور بنده ای آفریده ای که از عهده اش بر نمی آیی؟
تو چطور می توانی این همه نا عدالتی را ببینی و به صدا در نیایی؟
مگر نه اینکه می گویند تو بخشنده ای ؟
پس اگر گناهی به درگاهت مرتکب شدم به بزرگواریت مرا ببخش و این همه مرا عذاب مده
مگر نه اینکه می گویند تو رحیمی؟
پس چرا به من رحم نمی کنی؟پس رحمتت کجاست؟
خدایا من این همه رنجها را به امید او تحمل می کنم
به امید این که در رحمتت را به سوی من بگشایی
خدایا به او بگو
به او بگو که با تمام بدیهایت دوستت دارم
آری،
باز هم می گویم که تو را با تمام بدیهایت می خواهم
گر چه تو خیلی عذابم دادی
تو همیشه در مقابل چشمان اندوه بار و غمزده من غرق در شادیهایت بودی
خوش باش که همیشه خوش بینمت
محبوبم تو راه زندگیت را انتخاب کن
آرزو دارم که همیشه تو و خوشبختی را کنار هم ببینم
تو همیشه با خود می اندیشی که من شب و روز نفرینم را توشه راهت می کنم
اما افسوس نمی دانی که جز خوشبختی چیز دیگری برایت نمی خواهم
وقتی با خود می اندیشم که تو در چه خیالی و من در چه خیال،
خنده ام می گیردخنده ام می گیرد
خنده ای که از گریه غم انگیز تر است
آری محبوبم،
فراموش نکن چشمان من همیشه در پناه این پنجره های سرد و یخ بسته ،چشم براه توست
چشمان من آن همه اشک را بدرقه راهت کرد ،
که تنها به تو بفهماند،
که دوستت دارد
و تنها از تو بخواهد که نسبت به این چشم ها این همه بی محبت نباشی
آسمان را نگاه می کنم،
ستاره ها را می نگرم،
فقط به خیال اینکه چشمان تو را میان آنها بیابم
آخر من و تو همیشه در زیر سایه آسمان با هم گفتگو می کردیم
دستهای من ،دستهای تو را می جوید
عزیزم ،صبر می کنم
آنقدر صبر می کنم
تا راهت را انتخاب کنی
برو
برو و راه زندگی ات را دریاب
آنگاه من راهم را از راه تو باز می یابم
ای کاش آن قلب سنگی ات که درون سینه ات یخ بسته است،
ذره ای از قلب من خبر داشت
و حس می کرد که چطور با دل سنگیت ساخته بودم
و من می بوسم آن قلب سنگی تو را
که صادق بودی
و با شهامت نخواستی و نمی خواهی
به دروغ مانند باشی.
اگر چه می دانم نمی آیی اما چشمان من همیشه انتظار تو را می کشد.





مشاغل مردم قدیمی ایران


آخرین جستجو ها

بازی و فیلم های انیمه ای new tips about all thing دانلود تحقیق رایگان Stanley's site rebinona دلنوشته های تنهایی من ludveysaca recuasilqui فروشگاه سارینا شاپ Cherelle's style