آهای خوشگل عاشق آهای عمر دقایق
آهای وصله به موهای تو سنجاق شقایق
آهای ای گل شببو آهای گل هیاهو
آهای طعنه زده چشم تو به چشمای آهو
دلم لاله عاشق آهای بنفشه تر
نكن غنچه نشكفته قلبم رو تو پرپر
من كه دل به تو دادم چرا بردی ز یادم
بگو با من عاشق چرا برات زیادم
آهای صدای گیتار آهای قلب رو دیوار
اگه دست توی دستام نذاری خدانگهدار خدانگهدا ر.
دلت یاس پراحساسه آی مریم نازم
تا اون روزی كه نبضم بزنه ترانهسازٍ ?
برات ترانهسازٍ ? تو آهنگی و سازم
بیا برات میخوام از این صدا قفس بسازم
آهای خوشگل عاشق آهای عمر دقایق
آهای وصله به موهای تو سنجاق شقایق
آهای ای گل شببو آهای گل هیاهو
آهای طعنه زده چشم تو به چشمای آهو
دلم لاله عاشق آهای بنفشه تر
نكن غنچه نشكفته قلبم رو تو پرپر
من كه دل به تو دادم چرا بردی ز یادم
بگو با من عاشق چرا برات زیادم
آهای صدای گیتار آهای قلب رو دیوار
اگه دست توی دستام نذاری خدانگهدار خدانگهدا ر.
لطفا 1 دقیقه حوصله کنید و این شعر زیبا از فردوسی بزرگ رو بخونید :
چنین گفت کز شهر مازندران ____ یکی خوشنوازم ز رامشگران
اگر در خورم بندگی شاه را ____ گشاید بر تخت او راه را
برفت از بر پرده سالار بار ____ خرامان بیامد بر شهریار
بگفتا که رامشگری بر درست ____ ابا بربط و نغز رامشگرست
بفرمود تا پیش او خواندند ____ بر رود سازانش بنشاندند
به بربط چو بایست بر ساخت رود ____ برآورد مازندرانی سرود
که مازندران شهر ما یاد باد ____ همیشه بر و بومش آباد باد
که در بوستانش همیشه گلست ____ به کوه اندرون لاله و سنبلست
هوا خوشگوار و زمین پرنگار ____ نه گرم و نه سرد و همیشه بهار
نوازنده بلبل به باغ اندرون ____ گرازنده آهو به راغ اندرون
همیشه بیاساید از خفت و خوی ____ همه ساله هرجای رنگست و بوی
گلابست گویی به جویش روان ____ همی شاد گردد ز بویش روان
دی و بهمن و آذر و فرودین ____ همیشه پر از لاله بینی زمین
همه ساله خندان لب جویبار ____ به هر جای باز شکاری به کار
سراسر همه کشور آراسته ____ ز دیبا و دینار وز خواسته
بتان پرستنده با تاج زر ____ همه نامداران به زرین کمر
وطن پرنده ی پر در خون
وطن شکفته گله در خون
وطن فلات شهیدو شب
وطن خاکا به سر خون
وطن ترانه ی زندانی
وطن قصیده ی ویرانی
ستاره ها اعدامیان ظلمت
به خاک اگر چه میریزند
سحر دوباره برمیخیزند
بخوان که دوباره بخواند
این عشیره ی زندانی
گل سرود شکستن را
بگو که به خون بسراید
این قبیله ی قربانی
حرف اخر رفتن را
با دشخیمان اگر شکنجه
اگر بند است و شلاق و خنجر
اگر مسلسل و انگشتر
با ما طبار فدای
با ما غرور رهای
به نام اهن وگندم
اینک ترانه ی ازادی
اینک سرودن فردا
امروز ما امروز فریاد
فردای ماروز بزرگ میعاد
بگوکه دوباره میخوانم
با تمامی یارانم
گل سرود شکستن را
بگو که به خون میسرایم
دوباره با دلو جانمحرف اخر رفتن را
بگو به ایران بگو به ایران
ما گدایان خیل سلطانیم
شهربند هوای جانانیم
بنده را نام خویشتن نبود
هر چه ما را لقب دهند آنیم
گر برانند و گر ببخشایند
ره به جای دگر نمیدانیم
چون دلارام میزند شمشیر
سر ببازیم و رخ نگردانیم
دوستان در هوای صحبت یار
زر فشانند و ما سر افشانیم
مر خداوند عقل و دانش را
عیب ما گو مکن که نادانیم
هر گلی نو که در جهان آید
ما به عشقش هزاردستانیم
تنگ چشمان نظر به میوه کنند
ما تماشاکنان بستانیم
تو به سیمای شخص مینگری
ما در آثار صنع حیرانیم
هر چه گفتیم جز حکایت دوست
در همه عمر از آن پشیمانیم
سعدیا بی وجود صحبت یار
همه عالم به هیچ نستانیم
ترک جان عزیز بتوان گفت
ترک یار عزیز نتوانیم
یکی از بزرگان اهل تمیز
حکایت کند ز ابن عبدالعزیز
که بودش نگینی در انگشتری
فرو مانده در قیمتش جوهری
به شب گفتی از جرم گیتی فروز
دری بود از روشنایی چو روز
قضا را درآمد یکی خشک سال
که شد بدر سیمای مردم هلال
چو در مردم آرام و قوت ندید
خود آسوده بودن مروت ندید
چو بیند کسی زهر در کام خلق
کیش بگذرد آب نوشین به حلق
بفرمود و بفروختندش به سیم
که رحم آمدش بر غریب و یتیم
به یک هفته نقدش به تاراج داد
به درویش و مسکین و محتاج داد
فتادند در وی ملامت کنان
که دیگر به دستت نیاید چنان
شنیدم که میگفت و باران دمع
فرو میدویدش به عارض چو شمع
که زشت است پیرایه بر شهریار
دل شهری از ناتوانی فگار
مرا شاید انگشتری بینگین
نشاید دل خلقی اندوهگین
خنک آن که آسایش مرد و زن
گزیند بر آرایش خویشتن
نکردند رغبت هنرپروران
به شادی خویش از غم دیگران
اگر خوش بخسبد ملک بر سریر
نپندارم آسوده خسبد فقیر
وگر زنده دارد شب دیر باز
بخسبند مردم به آرام و ناز
بحمدالله این سیرت و راه راست
اتابک ابوبکر بن سعد راست
کس از فتنه در پارس دیگر نشان
نبیند مگر قامت مهوشان
یکی پنج بیتم خوش آمد به گوش
که در مجلسی میسرودند دوش
مرا راحت از زندگی دوش بود
که آن ماهرویم در آغوش بود
مر او را چو دیدم سر از خواب مست
بدو گفتم ای سرو پیش تو پست
دمی نرگس از خواب نوشین بشوی
چو گلبن بخند و چو بلبل بگوی
چه میخسبی ای فتنه روزگار؟
بیا و می لعل نوشین بیار
نگه کرد شوریده از خواب و گفت
مرا فتنه خوانی و گویی مخفت
در ایام سلطان روشن نفس
نبیند دگر فتنه بیدار کس
انصاف ازین ماخولیا چندان فرو گفت که بیش طاقت گفتنش نماند، گفت ای سعدی تو هم سخنی بگوی از آنها که دیدهای و شنیدهای گفتم
آن شنیدستی که در اقصای غور
بار سالاری بیفتاد از ستور
گفت چشم تنگ دنیا دوست را
یاقناعت پر کند یا خاک گور
برآمد باد صبح و بوی نوروز
به کام دوستان و بخت پیروز
مبارک بادت این سال و همه سال
همایون بادت این روز و همه روز
چو آتش در درخت افکند گلنار
دگر منقل منه آتش میفروز
چو نرگس چشم بخت از خواب برخاست
حسد گو دشمنان را دیده بردوز
بهاری خرم است ای گل کجایی
که بینی بلبلان را ناله و سوز
جهان بی ما بسی بودهست و باشد
برادر جز نامی میندوز
نکویی کن که دولت بینی از بخت
مبر فرمان بدگوی بدآموز
منه دل بر سرای عمر سعدی
که بر گنبد نخواهد ماند این گوز
دریغا عیش اگر مرگش نبودی
دریغ آهو اگر بگذاشتی یوز
ای گلتازه که بویی ز وفا نیست تورا
ای گل تازه کهبویی ز وفا نیست تورا . خبر از سرزنش خار جفا نیست تورا
رحم بر بلبل بی برگ و نوا نیست تورا .التفاتی به اسیران بلا نیست تو را
ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست تورا
با اسیر غم خود رحم چرا نیست تورا؟
فارغ از عاشق غمناک نمی باید بود. جان من، اینهمه بی باک نمی باید بود
همچو گل چند به روی همه خندان باشی؟ . همره غیر به گلگشت و گلستان باشی؟
هر زمان با دگری دست و گریبان باشی؟
زان بیاندیش که از کرده پشیمان باشی ؟
جمع با جمع نباشند و پریشان با شی. یاد حیرانی ما آری و حیران باشی
ما نباشیم، که باشد که جفای تو کشد؟ . . .به جفا سازد و صد جور برای تو کشد؟
شب بهکاشانه ی اغیار نمی باید بود
غیررا شمع شب تار نمی باید بود
همه جا با همهکس یار نمیباید بود . یار اغیار دل آزار نمی باید بود
تشنه ی خون منزار نمیباید بود . تا به این مرتبه خونخوار نمی باید بود
مناگر کشته شوم باعث بد نامی توست
موجبشهرت بی باکی و خود کامی توست
دیگری جز تو مرا اینهمه آزار نکرد . جز تو کس در نظر خلق مرا خار نکرد
آنچه کردی تو به من هیچ ستمکار نکرد . هیچ سنگین دل بیداد گر این کار نکرد
این ستمها دگری با من بیمار نکرد
هیچکس اینهمه آزارمن زار نکرد
گر ز آزردن من هست غرض مردن من . . . مردم،آزار مکش از پی آزردن من
جان من سنگدلی، دل به تو دادن غلط است . بر سر راه تو چون خاک فتادن غلط است
چشم امید به روی تو گشادن غلط است
روی پر گرد ( برگرد) به راه تو نهادن غلط است
رفتن اولی است ز کوی تو، ستادن غلط است . جان شیرین به تمنای تو دادن غلطاست
تو نه آنی که غم عاشق زارت باشد . . . چون شود خاک بر آن خاک گذارت باشد
مدتیهست که حیرانم و تدبیری نیست
عاشق بی سر و سامانم و تدبیری نیست
از غمت سر بهگریبانم و تدبیری نیست . خون دل رفته به دامانم و تدبیری نیست
از جفای توبدینسانم و تدبیری نیست. چه توان کرد؟ پشیمانم و تدبیری نیست
شرحدرماندگی خود به که تقریر کنم؟
عاجزم،چاره ی من چیست؟ چه تدبیر کنم؟
نخل نو خیز گلستان جهان بسیار است . گل این باغ بسی، سرو روان بسیار است
جان من، همچو تو غارتگر جان بسیار است . ترک زرین کمر موی میان بسیار است
بالب همچوشکر،تنگ دهان بسیاراست
نه که غیر از توجوان نیست، جوان بسیار است
دیگری اینهمه بیداد به عاشق نکند . . . قصد آزردن یاران موافق نکند
مدتی شد که درآزارم و میدانی تو . به کمند تو گرفتارم و میدانی تو
از غمعشق تو بیمارم و میدانی تو
داغعشق تو به جان دارم و میدانی تو
خون دل از مژهمیبارم و میدانی تو . از برای تو چنین زارم و میدانی تو
از زبان توحدیثی نشنودم هرگز . . . از تو شرمنده ی یک حرف نبودم هرگز
مکن آن نوع که آزرده شوم از خویت
دست بر دل نهم و پابکشم از کویت
گوشه ای گیرم و منبعد نیایم سویت.نکنم بار دگر یاد قد دلجویت
دیده پوشم ز تماشای رخ نیکویت . سخنی گویم و شرمنده شوم از رویت
بشنو این پند و مکن قصد دل آزرده ی خویش
ورنه بسیار پشیمان شوی از کرده ی خویش
چند صبح آیم و از خاک درت شام روم؟ . از سر کوی تو خود کام به ناکام روم؟
صد دعا گویم و آزرده به دشنام روم؟ . از پی ات آیم و با من نشوی رام روم؟
دور دور از تو من تیره سر انجام روم
نبود زهره که همراهتو یک گام روم
کس چرا اینهمه سنگین دل و بدخو باشد؟ . . . جان من، این روشی نیست که نیکوباشد
از چه با مننشوی یار، چه می پرهیزی؟ . یار شو با من بیمار، چه می پرهیزی؟
چیستمانع ز من زار، چه می پرهیزی؟
بگشا لعل شکربار، چه می پرهیزی؟
حرف زن ای بتخونخوار، چه می پرهیزی؟ . نه حدیثی کنی اظهار، چه می پرهیزی؟
که تورا گفت بهارباب وفا حرف مزن؟ . . . چین بر ابرو زن و یکبار به ما حرف مزن؟
درد من کشته ی شمشیر بلا می داند
سوز من سوخته ی داغجفا می داند
مسکنم ساکن صحرای فنا می داند . همه کس حال من بی سر و پا میداند
پاکبازم، همه کس طور مرا می داند . عاشقی همچو منت نیست، خدا میداند
چاره ی من کن و مگذار که بیچاره شوم
سر خود گیرم و از کوی تو آواره شوم
از سر کوی تو با دیده ی تر خواهم رفت . چهره آلوده به خوناب جگر خواهم رفت
تا نظر میکنی از پیش نظر خواهم رفت. گر نرفتم ز درت شام، سحر خواهم رفت
نه که این بار چو هر بار دگر خواهم رفت
نیست باز آمدنم بازاگر خواهم رفت
از جفای تو من زار چو رفتم، رفتم . . . لطف کن لطف که این بار چو رفتم، رفتم
چند در کوی توباخاک برابر باشم؟ . چند پامال جفای تو ستمگر باشم؟
چندپیش تو به قدر از همه کمتر باشم؟
از توچند ای بت بد کیش مکدر باشم؟
میروم تا بسجودبت دیگر باشم . باز اگر سجده کنم پیش تو کافر باشم
خود بگو کز توکشم ناز و تغافل تا کی؟ . . . طاقتم نیست از این بیش، تحمل تا کی؟
سبزه ی دامن نسرین تورا بنده شوم
ابتدای خط مشکین تورا بنده شوم
چین بر ابرو زدن و کین تورا بنده شوم . گره ابروی پر چین تورا بنده شوم
حرف نا گفتن و تمکین تورا بنده شوم . طرز محبوبی و آیین تورا بنده شوم
الله، الله، ز که این قاعده آموخته ای؟
کیست استاد تو، اینها ز که آموخته ای؟
اینهمه جور کهمن از پی هم می بینم . زود خود را به سر کوی عدم می بینم
دیگران راحت ومن اینهمه غم می بینم . همه کس خرم و من درد و الم می بینم
لطفبسیار طمع دارم و کم می بینم
هستم و آزرده و بسیار ستم می بینم
خرده بر حرفدرشت من آزرده نگیر. . . حرف آزرده درشتانه بود، خرده مگیر
آنچنان باش که من از تو شکایت نکنم . از تو قطع طمع لطف و عنایت نکنم
پیش مردم ز جفای تو حکایت نکنم . همه جا قصه ی درد تو روایت نکنم
دیگر این قصه ی بی حد و نهایت نکنم. خویش را شهره ی هر شهر و ولایت نکنم
خوش کنی خاطر وحشی به نگاهی، سهل است
سوی تو گوشه ی چشمی ز تو گاهی سهل است
وحشی بافقی
-سمّاک(ماهی فروش)
-کلک ران
-لش کش(کسی که با ارابه و گاری لاشه گوسفند حمل می کرده است)
-بزاز
-علاقه بند( سازنده نوار و قیطان)
-مسگر
-نعلچی گر( سازنده نعل و میخ کفش)
-خیاط
-کُماج پز ( پزنده نوعی شیرینی)
-رزّاز(برنجکوب)
-پالان دوز
-چیت ساز
-دوشاب ساز(تولیدکننده شیره انگور و خرما)
-موتاب( بافنده موی بز )
-اتوکش
-نمد مال
-نعل بند
-چاقو ساز
-حلوا پز
-آشپز
-عصّار(روغن کش)
-جوراب باف
-شال باف
-فخّار( تولیدکننده ظروف گلی)
-آهنگر
-کلاه دوز
-سراج ( تولید کننده کیف)
-کفش دوز
چرم دوز
-آجیل فروش
-حلوایی(شیرینی پز)
-گیوه فروش
-نقاش
-باغبان
-چلینگر(قفل وکلیدساز)
-زرگر
-صبّاغ (رنگرز)
-خراز
-بلورفروش
-حلاج( پنبه زن)
-ریسمان باف
-مُکاری (اجاره دهنده اسب و قاطر و الاغ)
-آینه ساز
-باروت کوب
-پنبه دوز
-آسیابان
-علّاف (فروشنده علوفه)
-قصاب
-طباخ
-نمدمال
-کنّاس (تخلیه کننده چاه فاضلاب)
-شانه ساز
-بقال
-نساج ( پارچه باف)
-سبزی کار
-تخمه فروش
-دبّاغ
-چرم ساز
-قنّاد
-خبّاز
-پنیر فروش
ریسمان فروش
-شمّاع (شمع ساز)
-گاوکش
-ذغال فروش
-بنّا
-خشتمال
-تره بارچی
قهوه چی
-خرّاط
-گچکوب
-ظرف فروش
-زهتاب (کسی که روده گوسفند را می تابد)
-شمشیرگر (شمشیرساز)
-کارد گر
-تنباکو فروش
-پاره دوز
-بنکدار
-توتون فروش
-دوا فروش
-کلاه مال
-خرده فروش
-کوزه گر
-دقّاق (آردفروش)
-لبو فروش
-حمامی
-نخود بریز (کسی که دانه های فندق و پسته و بادام را برای درست کردن آجیل بو می دهد)
-زارع
-صابون پز
-کبابی جگرکی
-مجری ساز ( مجری به کسر میم به صندوقچه کوچک فی گفته می شد)
-حلبی ساز
-سبزی فروش
-عطار
-نجار
-بزاز
-سمسار
-بوریا باف (حصیرباف)
-سفید گر(کسی که ظروف مختلف فی را قلع اندود می کرد)
-پاتیل ساز
-پوست دوز
-گازُر (لباس شوی)
-کفاش
-نفت فروش
-چینی بند زن
-کاسه گر
-سر قاطر
-الاغ شمار
-زرد چوبه کوب
-کلّه پز
-کیپائی(سیرابی فروش)
-قاشق تراش
-پنبه فروش
-بقله فروش(فروشنده حبوبات)
-ساعت ساز
-مُقنّی( حفرکننده قنات و چاه آب)
-سلّاخ
-نشاسته ساز
-فالوده و بستنی فروش
-سَکّاک ( سازنده گاوآهن)
-کرباس دوز
-دست فروش
-بَلَم ران
-قالی باف
-اصطلخی ( دارنده استخر)
-پیله ور( کسی که دارو و ادویه و . را در محله ها می فروخت)